00:00
00:00
00:01
Transcript
1/0
از امروز در مورد زندگی یکی از مبلغین مسیحی صحبت میکنیم. قبل از اون بذاریم یکی از، به چند تا از آیات انجیل متا دقیقت کنیم. این آیات در آخر انجیل متا هست، آخر این آیاتش. بعد از این که خداوند ما راستاخیز میکنه و با شاگردانش صحبت میکنه و آنها را به معمولیت میفرسته و چونین میخونیم، آنگاه آن یازده شاگرد به جلیل به کوهی که ایسا به ایشان فرموده بود رفتند. چون در آنجا ایسا را دیدند، او را پرستش کردند. اما بعضی شکر کردند. آنگاه ایسا نزدیک آمده و به ایشان فرمود، تمامی قدرت در آسمان و برزمین به من سپرده شده. پس براوید و همه قوم ها را شاگرد سازید و ایشان را به نام پدر و پسر و روح القدس تمید دهید. و به آنان تعلیم دهید که هران چه به شما فرمان دادن به جا آورند. اینکه من هر روزه تا پایان این است با شما هستم. اینجا خداوند شاگردانش و ایمانداران آینده این معمولیت رو میده که اینجی رو به دیگر نقاط دنیا برسونند. چون رستگاری و نجات از راه شنیدن کلام میاد. و در قیاس با اون شما میدونید که اسلام به چه شکلی گستره شفته. اونوان مثال حتی به مملکت خودمو اگه فکر کنیم، اون سربازان سرحشور و جهان برکفت اسلام حمله می کنن به امپراطوری که در اون زمان رو به زوال بوده و در نهایت اونا در برابر شمشیر تسلیم می شن. اما دین راستین به شیوهی کاملا متفاوت به نقاط دیگر جهان می رسه. وقتی که خداوند ما شاگدانش رو فرستا تا انجیل رو بشارت بدن، اونانی میگه که شمشیر بردارید و برید کفار و بیدین ها رو قلقم کنید. زنان و دخترانشون رو بسیری بگیرد و برده بسازید. بلکه میگه من شما رو مثل برده ها به میان و گرک ها میفرستم. شما رو آذار میدن به خاطر انجیل. کسی کلامتون رو باور نمیکنه ازیت میبینید. به شما بدی می کنن، اما بدیشون رو با بدی پاسخ ندید، بلکه محبت کنید. و پیام انجیل رو به اونا برسونید که نجات و رستگاری از راه ایمان و مسیح هست. و اگر تاریخ مسیحت رو متعالیه کنید، با نام های فراوانی آشنا می شید. از چون این افرادی که زندگی، خانواده و همه چیزشون رو کنار گذاشتن، آسائش و راحتیشون رو کنار گذاشتن، ترک کردن و رفتن به جای دیگه، جایی که زبانو اونجا رو یاد گرفتن، فرهنگشو یاد گرفتن، زندگی کردن به شکل بسیار ساده ای. آذار بهشون رسید ولی آذار نرسوندن. برعکس محبت میشون دادن و این گونه بود که انجیل به جاهای دیگه ای دنیا رسید. یکی از اون افراد که امروز میخوایم راجع بهش صحبت کنیم مردی است به نام رابط موفت. ایشون در سال 1795 میلادی در اسکاطلند ای خانواده مسیحی به دنیا میرد، روده 220 سال قبل. در مورد روایت علاق مذهبی ایشون چونین میگن، وقتی که این بچه بود تو این کلیسایی که در اسکاطلند میرفتند. یه روز شیخ کلیسایی که از مشایق، از شبان کلیسا میپرسه که شما چرا خوب بشارت نمیدی؟ چون سال گذشته هیچ کی تمید نگرف، هیچ کی ایمان نیورد، بعضهای کلیسا اضافه نشد. فقط یه ایرادی توی کار شما هست. این شبان میگه درسته، متاسفان خداوند کار ما رو برکت نداد، اما حد دقیقا رابرت کوچولو هست، اون رابرت که گفت من اینو آنو آوردم. این چهار سال داشته اون موقع زهران میاد و قلب شبیه مسیحی نیست. و یک روز که توی کلیسا داشتن این هدیه ها رو جمع می کردن، رابط میگه خدای من هیچی ندارم کمک کنم به کلیسا، ولی من حاضرم خودم و وقف مسیح کنم. از این تحصیلات اولیه هست روی زندگی ایشون که توی یک خانواده مسیحی توی کلیسا بزرگ میشه. زندگی و واقعا روایت فردی که خودش رو و زندگیشو میده دست خداقند و وسیلهی میشه برای برکت دیگران. در اون زمان به دلیل مشکلات اقتصادی و کار و اینا ایشون اسکاتلند رو ترک می کند و در نوجوانی می آد به لیورپول. اونجا کارهای دستگی میکرده، باغبانی میکرده و چون فقیر بوده به کلاسای شبانه میره. اونجا زبان لاتین و فرا می گیره چون برای تحصیل زبان لاتین موضوع ضروری بوده. بعد از اون ایشون به منچستر میره برای این کارش و غیره. اونجا یه جلسهی هست که متودیس ها اشارت می داده. اینا ها خیلی پرشور صحبت می کنن راجب انژی، راجب مسیح و دوت می کنن مردم رو که طوبه کنن و ایمان می آد. ایشون وقتی که به این جلسات میره خدابند شروع می کنه توی دل رابط کار کردن. این وقتی که خونه میاد یه افصولی شدیدی بهش دست می گیر. این فکر می کردی که مسیحی بود اما در می آبی که واقعا انوز ایمان نیورد. هنوز اون تحول روحانی درش روی نداد. و بعد شروع می کنه کلام رو خوندن. کتاب مقدس رو خوندن. اما هر چی که بیشتر می خونه به جای این که آرامش بگیره، نگرانش بیشتر می شه. این واقعا می خواسته مطمئن بشه که مسیحی شده و خدابند نجاتش داد. و بعد از یه مدت تقلا و دعا و غیره در نهایت این آرامش بهش می رسه. یقین می آبه که نجات یافته. و بعد شروع می کنه بیشتر به یک روز که توی اون شعبودی آگهی میبینه راجب مبلغین لندن که اینا انجومن مبلغین لندن هستن که مبشرین رو به نقاط دیگه ای دنیا میفرستن و در اونجا جلسه ای داشته. متاسفانه این نمیتونه اونجا شرکت کنه چون سرش شروع بود. بعد که بر میگرد منچستر همون آگهی رو میبینه همون فرد داشته صحبت میکرده و مردم رو تشمیح میکنه به ویژی جوانها رو و میگه شما توی انگلیس نشستید کلیسا هست، انجیل رو میشنوید نقاطی از دنیا هست که انجیل نیست چرا شما نمیرید؟ و رابرد که اینا رو میشنوید روش تأثیر میذاره. شروع میکنه فکر کردن خداونین اشتیاغ در دلش میذاره که مسئلی رو خدمت کنه. و عوض به این انجومن مبشرین لندن بشه. و این معسیسه، معسیسه از که خود مسیحی ها راه انداختن، از طرف دولت پول نمیگیره. یه مسیحی واقعا دلشون میخواست که این انجیل به جاهای دیگه برسه. پس میان این انجومن رو تحسیس میکنن. غیر انتفاعیه، پولی از دولت نمی گیره، کمک مردم هست. و هدفشون اینه که انجیلو به جاهای دیگه برسونه. و اینا پر کشور انگلیس بسیار فعال بودن. قرن نونزه همومیلادی بسیار فعال بودن. الان که تقریبا مردن. در امین زمان راویرکی حدود بیس سالش هست با یه خانومی به نام مری نمزد میشه. ایشون هم دختر ایمانداریه و وقتی که بهش میگه من میخوام برم به شارعت به کشور دیگه این خانم هم راضی هست و میگه من هم با تو میام. بعد از این ایشون به اون انجومن مبلغین لندن میره در سال 1817 ایشون رو میفرستن به افریقا. معمول میشه که به افریقا بره. اما خانواد این نامزدش اجازه نمیدن دخترشون بره. میگه اگه دختر ما بره اونجا با اون آب و هوا این سری میمیر. ما نمیذاریم دخترمون بر ولی ایشون حرکت می کنه با کشتی و یا هر وسیله ای بوده و به کیپ تاون می ره. کیپ تاون ناهیه بندر جنوبی افریقای جنوبی هست. یه مدتی باید اونجا باشه که هم زبان محلی رو یاد بگیره و همه این که بدونه به کدوم منطقی میخوان اون رو بفرستن. در کیپتان یه سری سفید پوستای دیگه هم هستن. گینا اصلیتشون از هولنده. اما اینها دید خوبی نسبت به سیاها ندارن. سیاها رو به شکل برده ازشون استفاده میکنن، به شکل کاملا تحقیرامی زیبونها نگاه میکنن. حتی آدم هم اونا رو فرض نمیکنن. و این هولندی ها که به بوئر معروف هستن، این ها حتی با کار مبشیرین مسیحی انگلیسی هم خیلی مخالفت میکردن، ضدیدشون میدادن. رابطه در اون مدتی که در کیپتان ها هست زبان هولندین هم حتی یاد میگیرند. و بعد با این خانواده های هولندی آشنا میشه. کیپتان که ای که از بنادر آفریقای جنوبیه مستمره فرانسه بوده ابتدا اما زمانی که ناپلون و انگلیسی ها شکست میدن به انگلیس تعلق میگیره و در اونجا خب شهردارش و والیش یا هرکس از طرف دولت انگلیس اون خانواده های هولندی که با رابرت حاشنا بودن اینه دوت میکنن و این با اینا رفت آمد داشته یه روز که خونه اینا بوده میگن خب شما شبان هستی بیا دعا کن و این میگه باش من دعا میکنم کلامم میکنم اون برده هارم اون سیه هارم دوت کن بیان. اون آقای نگاهی به این میکنه میگه شما اگر میخوای اینا رو مسیحی کنی بهتر بری توی کوه برای میمونه موهزه کنی. یعنی به این دید نگاه میکردن اون سپید پوسته ها. اما رابطه ناراحت نمیشه. اون دعاشو میکنه و بعد توی فکر هست که به کدوم منطقه بره. زیرا در اون آفریقا قبائلی که هستن اینا معمولا به دلیل خوشتالی حرکت میکنن. یعنی در یه جا ساکن نیستن. اگر آب کم باشه میرن یه جایی دیگه. از این میخواد جایی بره که یه عده ساکن باشن که بتونه بره با اونا کار کنه وغیره. در می آوی که یک قبیلهی هست که اینا ساکنند، اما رئیس اون قبیله یک آدم بسیار خطرناکیه به نام آفریکانر. و این یه فرد یاغی هست، راهزن، آدم کشه، اتا خود دولت انگلیز کیپتن روی سر این جاییزه گذاشتند. بخاطر شرارت ها و کار هاش. اما چون منطقه اینا ساکن هستند، رابرت مفهد می خواد بره و در اونجا قرار بگیر. وقتی که به این خانواده گولندی ها میگه زن سابقونه میگه ببین تو جوونی من دلم به حالت میسوزه اگی بری اونجا پوستتو میکنن و باش تبل میسازن و جمجمه سرتم اینا کوچیکش میکنن میکنن جامی شراب میگه فکر نکن اینا خیلی خطرناکن اگر پیر بودی من دلم به حالت نمیسوه ولی جوونی جوونمر میشین نرو با اونجا اما رابط مفرد تصمیمشو میگیره چند هفته توی راه هست، وقتی که میرسه به اونجا، خود همون رئیس قبیل، اون آقای آفریکانر میاد برای یه کلبه، اتاقای کچلوی میساز. یعنی مددی که در بین اونا هست با فقر و خیلی زندگی سادهی در بین اینا زندگی می کنه. و غذاییم که می خوره فقط شیر هست و گوشت خوش شده. روزا به اینا درس می دهی، راجب مسیح می گه، راجب خدا می گه که خدای ما پدر آسمانیه، خدای محبته. نرید بزنید، قت کنید، بکشید، بیایید نزده مسیح شما را عوض می کنه، ذاتتون عوض می کنه، جنگ چه کار را بدید، یعنی اینها را براشون میگه و میگی که خداوند میتونین اینها را عوض کنه، نجاتشون بده. و در این حال ایشون خیلی هم دلش تنگ شده برای نامزدش میدهی که نمیتونه میاد. نامه هم از اون انگلیس میرسه براش و ایشون میگه تو فکر من از سرت بیرون کن چون پدر مادر در صورت به تدریج، اون رئیس قبیله، اون آقای آفریکانه، علاقه مند میشه به صحبتهای رابرت. و میاد میشینه، حتی وقتی که رابرت مریض میشین یه ازش پرستاری میکنه و در نهایت جوری میشی که رابرت میبینین رئیس قبیله عوض شده، رفتارش عوض شده. به شکلی دیگه ای داره صحبت میکنه. و یه روز میگی که من میخوام همراهتو بیام کیپتان و هلان این آقا کاملاً مسیحی شده، ایمان آورده. از اونجایی که هستن، سوارگاری میشن، میان به کیپتان. راورت میره در همون خونه هولندیی که بهش گفته بود اگه بریم اونجا پوستوی میکنن. وقتی که در رو باز میکنه، طرف اینو نمیشنست. میگه منم فلان. میگه نه تو که خبرت رسید کشتنت آقای آفریکانت کشته و سخونتم بیرون انداختم. میگه نه من خودم هستم. باور نمیکردن که هنوز زنده است. و بعد این میره تو و صحبت میکنه. میگه بله من رفتم و با اینا صحبت کردم. اتفاقا همون که تو میگفتی الان مسیحی شد. اون هولندیه تحجاب میکنه. میگه ببین این آفریکانت دعای منو کشته. ولی من آرزوم اینه که اینو ببینم که واقعا این اتفاق افتاده. بگی باش من اینو میارم و شما رو در رو ببین. و میاره و این واقعا تحجب میکنی که فیض خداوند چه تحصیلی میذاره روی یه آدمی که سیا پوست آدم کاشه هیچی نمیدونه و اینجوری الان متحول شده. و بعد اینو میبرن اتا خود شهردار کیپتن که روز سر این جایزه گذاشته میارنش، میشینن، صحبت میکنن و این میفهمی که نه، این واقعاً یه آدم دیگه شده. یه آدمی که دوست بوده، الان میخواد کمک کنه به دیگره. یه آدمی که دمال جنگ بوده، الان تلب شده. از اون جایزه رو از سرش بر میدارن، اتا بهش یه گاری و یه جایزه و غیری میده. و این شبیه اون روایتی هست که ما در مرغص می خونیم، در فصل پنج، بیا دارید خداوند ما در ناهی جدریان هست و مردی که در قبرستان ساکنه، همه از این می ترسن. حتی وقتی با کند و زنجیرش می کنن اینو نگه نمی داره، این فرار می کنه، مردم آذار می رسن. اما وقتی که خداوند ما ایسای مسیم اون رو نجات می ده، در آهیه پونزه می خونیم، همشهریاش می آن، وقتی می دونن که نشسته و لباس پ کلام میگه به حراس افتادن. این تأثیر فیز خداونده که چگونی ایک فردی رو متعاول میساز. و این واقعه باعث میشه که انجمن موالغین لندن خیلی تشفیق بشن و اینشون رو بفرستن به یه مکان تازه. یه جایی به نام لاتاکو که از کیپتان بسیار دورتر اون زمان در نظر بگیر در افریقا وسیل نقله نیست. نا باید با گاری حرکت کنن. گاری رو گافها حمل میکنن و در نواهی از آفریقا این مگذ های ته سه ته سه هست یا پشه ته سه ته سه که گاو رو می کشه و اگر به اون منطقه برن اتا گاری ها رو هم از دست می دن. یعنی با این شرایط سخت زندگی می کنه. دو سال می گذره و در نهایت قدر مادر نامزدش اجازه می دن که مری بیاد با آفریقا و اون رو ازدواج کن. ایشون دوباره بر می گرده به کیپ تاون در نظر بگین، هشت هفته با اون گاری باید حرکت کنه از اون وسط افریقا، برسه به کیپتن و ازدواج کنه. حالا توی راه، اون جایی که هست، نزدیک سحرای کالاهاریه. حالا توی راه هیوانات وحشی هستن، بیماری های واگیردار هست، آدم های وحشی هستن و از همه مهمتر، آبه هوای خشک و داغ و بیابی. حالا در نظر بگینین، این آقا توی انگلیس بزرگ شده، توی اسکاتلند. تابستون اینجا خیلی گرم بشه به سی درجه هم نمیرسه. حالا این آقا توی آفریقاهی که دماغ چههل پنجا درجه با تحمل کنه با خشکی و بیابی و غیره. بعد که مهری میاد و اینا ازدواج میکنن، پر می گردن به اون منطقهی که نزیدیکی سحرای کالارهی هست. یک سال که می گذره، زنش کاملا روبه مرگ می افت. بخاطر شرایط آب و هوا و غیره. اما خداون نگاهش می داره، بعد بچه اولشون به دنیا میاد. اونا در بین آفریقایی ها، در بین سیاپوستا یه کلبهی براشون می سازن. دور بره منطقهی که اصلا اون قبیله هستن خار و خاشاک زدن مثل حصار که هیگونات وحشی مثل شیر و اونو میدونم دیگه حمله نکنن و تو این محوطی اینا زندگی میکنن اون کلبهی که توش هستن یک لحظه هم آسایش ندارن دائم این سیاپوست ها میان میشینن و به ما از این که این چشمشو برگردونه یه وسیله از توی خونو میدوزن هلا کارت هست چاقوه هست هر چی که دستشون میاد و یا توی باق اگه چیزی کاشتن، جنسی دارن، اینا میدوزن فقط از این مبشرین. و این آقا چه کار میکنه؟ اونجا از کارش نجاری هست، آهنگری، کشاورزی، ای باخچهی درست میکنه و سعی میکنه تا جایی که میتونه به این سیاها کمک کنه. پرشکلی، حالا از لاز زندگی، وضعیتشون بهتر کنه. و هم از لایت بینا انجیل رو بگه. هر هفته اینا جلسه دارن یک شما، جلسه بشارت دارن، اما هیچ کی توی کلاسان نمیاد. سیاه بوستا فکری که می کنن می گن این مرد سفید بوست یه کاری کرده که سفید بوستا اینو انداختن بیرون. هیش که اینو نمیخواد، این از بیچاریگی، بدبختی اومد بین ما. دارن به این دید بهش نگاه میکنند. میدونی زهنشون کاملاً برعکسه. فکر میکنند این چون بیرونش کردن جایر نداره اومد بین اینا. جرسه هایی که میذاره، اگر هم کسی میاد علاقه اینشون نمیده. اما ایشون با بردباری ادامه میده، درس میده، انجیلو بهشون میگه و میدونه مسیح قول داده تا آخر دنیا با تو هستم. و بعد یه ر و با یه سری دیگه از انگلیسی ها که نزیدی که ساهل هستن دیدار کنه یه تدل اصیه ها همراهش میرن. و وقتی که میبینن اون انگلیسی ها دیگه چقدر بیشون احترام میذارن. چه مرد محترمی هست. یه دفعین از حواستشون جمع میشه. میگن نه پس اینو بیرونش نکردن. و بعد میان میگن تو برای چی اومدی اینجا در بین ما؟ برای چی این زحمت ها رو میکیشی؟ چرا همه چیوی ویل کردی؟ او میگی بخاطر محمد مسیحه که من این کار را انجام میده. ایکی از مشکلاتی که طبیعیتا اونا داشتن مسئله کم آبی بود. ما که با آب لولیکشی بزرگ شدیم اصلا درکی این خیلی مشکله. شما در وسط سحرای آفریقا از کجا آب میارین؟ و معمولا اونجا اگر خوش ثالی میشد اینا یه جادوگر رو داشتن که این جادوگر قبیله میومد و یه کارهایی را انجام میداد و مراسم شامل اتا قربانی کردن حیوانات هست اون رخصهای خاصشون هست و این جادوگر این کارها را انجام میداد تا این که بارون بباد این سری که گشتالی میشه جادوگر میاد همه این کارها را انجام میده بارون نمیده هر ترفندی که بلد بود این جادوگر میزنه بارون نمیده در نهایت میره پیش رئیس قبیله میگه ببین این سفید پوسته که ریش سیاه داره این مانه میشی که بارون میاد اینو باید از این قبیله بیرون کنی تا اون خدایان بارون رو بفرست و یه روز رئیس قبیله و جادوگر با چند تا دیگه نیزه به دست میان دم کلبه میافهمی کنن الان اون ببینه فرار میکنه ولی راورت میاد میسته زنش هم هست با اون بچهی که دارن توی بقلش، میگه ببین من اومدم، فکر نکنیم میترسم از شما بمیرم، من اومدم انجیلو به شما برسونم، بازنم حتی جونم هم از دست بدم. و اینا قانه میشن و اجازی میدن بمونه، نمیکشنش. در حینی هم که اونجا از سرفن در همون مکان نمیمونه، با گاری حرکت میکنه میره جای دیگه قبیله های دیگه بینشون انجیل و میگه باشون صحبت می کنه. و این مسیرش هم بسیار خطرناکه. توی راه حیوانات وحشی هستن، بیماری های مصری هستن، و ما اونجور که گفتم بزرگترین دشمنشون خوشتالی هستن. و اگر اونجا خوشتالی می شود و جادوگر هم محفظ نمی شود، اینا می رفتن به یه جایی که بهش می گن چاله آب. جایی که خود اون سیاه ها میدونن. باید شاید ساعت ها بری، از اون چاله آب رو جمع کنی، توی خمره یا هر چیزی رو بیاری. ایک روز که این اتفاق میفته، راه بردش راه میفته با سه تا از اون سیاه ها، با یه گاری، چند تا گاو، اینا تمام شب و روز و بعد رو توی راه هستن تا برسن به اون چاله آب. وقتی هم میرسن، چاله خشکه، هیچ آبی توش نیست. وسط بیابان، بیابان کالهاری، داخل، اوای 40-50 درجه، اتا اون گاف ها چندتاشون که به گارین حالت دیوونه پیدا می کنن و افرار می کنن. آبشون تموم می شه. موندن که چی کار کنن؟ دو تا از اون سیاه ها میرن که کمک بیارن. رابرت میمون و با یکی دیگه وسط بیابون. نه سایهی هست، نه درختی هست. سه روز منتظر میمونن بدون آب و بدون قضایین تا حدی که این داشته می مرده و دعا می کنه و می گوید «مسلم من اومدم آب و حیاتو به اینها برسونم، الان خودم من آب ندارم، اگه این، از این وضعیت منو نجات بدی، من خودم کاملاً وقفه تو می کنم» و این انجیلو به اینها برسونه. و در نهایت اون پیدا شون می شه بعد از چند روز وقتی که رابط بر می گرده این دانش خوش شده بود. تا چند روز اصلاً نمی تونست حرف بزنی. و به خاطر هم این مشکلات کمابی و غیر اون ناهیه ایلاتاکور رو ترک می کنن، میرن به جایی به نام کرومان. این کرومان نزیدی که رودخانه است. رودخانه هم خب مشکلات خودش دارد. توش تمسا هست، ممکنه بچه ها رو نابود کنه. و در اونجا شروع میکنه دوباره کشاورزی و نجاری و بشارت انجیل. بشارت میده، صحبت میکنه، از مسیح میگه. به هر شکلی با اون قبیله کمک میکنه تا این سنیت اینا از بین بره. خودش کاملا این که از اونا میکنه. حتی این قبیله یه دشمنی داره به نام زولو. که از اون قبیله های جنگ جوان و با اینا جنگ میکنن. این رابط میره و توفنگ میخره برای این قبیلهی که با آشون هست که ا و در این حال هر هفته برای اینا جلس میذار. انجیلو میگه اما هیچ کس علاقه اینشون نمیده. ده سال در بین اینا هست. یک ذره هم هیچ تغییری در اینا نمیبین. این ها میان، میشنون و یک ذره هم تغییری در اینا نمیبین. زندگیشون اینا میبینن. در این فرصت استفاده می کنه و شروع می کنه کتاب مقدس رو به زبان اینا ترجمی کردن و اینا چون زبان نوشتاری نداره یه قدر باید گرامر رو تحییه کنه و در هر صورت بعد از تلاش فراوان این انجیل رو ترجمی می کنه. در اینکه خداوند شروع می کنه توی دل این سیاه ها کار کردن و ایک روز راورت متوجه میشه وقتی داره معوضه می کنه بیبین این سیاه ها دارن عشق میریزن. و بعد هم اینایی که هیچ کاری نمی کردن، کمکش نمی دادن، الان که میگی یک کلیسایی به سازی میرن، با دل جون، از این ور، از اون ور چوب بیارن، جمع کنن و کلیسایی رو تحسیز کنن. در سال 1829، شیش نفرشون رو تحمید میده. و همینجور تلاش میکنه. میگه از همه چیز این باید بگذره. تلاش کنه، زحمت بکشه کتاب مقدس رو ترجمه کنه و توی زندگیش واقعاً با مشکلات بسیار زیادی رو برو می شه و از خیلی چی ها بگذره. ای که از بچه هاشو دارم اون تفعیلیت از دست می ده. دخترش که با یک مبشر فرانسووی ازدواج کرده، شوهرشو همین سیاه ها به قط می رسونن، دخترش با بچه هاش یتیم می شه. زنش سلامتیش از دست می ده، بیمار بوده ولی زنش بسیار وفا داره، باش می مونه همه این تلاشه هایی می کنه، زنش هم کنار اینا بیست و سه سال خدمت می کنند، توی افریقا هستند، یک بار هم بیرون نمی آید. و بعد از اون مدت می آد به انگلیز و اون کتاب مقدس رو چه کار می کنه؟ ترجمی کرده، چاپش می کنه که ببره و این به زبان بسوانا هست. همچنین توی انگلیس میره و این بر اون بر تو این جلسات تشویق میکنه مردم را، جوانا را راجع به اینکه برن و اینجی را برسونن به ویژه به افریقا و در اون جلسه کسی هست منام آقای دکتر لیوینگستون اعتمالا شنیده باشید این میلون آبشار ویکتوریا رو کشم میکنه و ایشون تشویق میشه اتا دختر رابط مفهد رو هم ایشون میگیره. در صورت بر میگرده و به این کار بشارت و تعلیم سیاپوستا ادامه میده. به مدت پنجاه سال توی افریقا هست. اونجا یه باغ و کوچکی واقعا مرای خداونت تسیس میکنه. وقتی که میمیره اون کلیسا حدود 900 تا عضو داره. یه سؤالی که واقعا من اینو میخوندم به ذهنم رزید این بود که واقعا انگیزه ی رابط مفت چی بود؟ چه نیروی به این مرد این قدرت رو میده که همه چیشو بگذاره بره یه جایی که هیچی درش نیست و پنجاه سال بمونه تمام عمرش. این وسط کار نامید نشد پشیمون نشد ترک نکرد تمام عمرش موند. و اونم یه مسیحی بود. میدونست که نجات او هیچ ربطی به عمالش نداره. اون به بهش میره نه بخاطر این که برای مسیحی زحمت کشیده بلکه بخاطر این که مسیح به جای او مرد. چگونه آدمی میتونه پنجاه سال تمام عمرشو با اون شراهت سخت باشه در بین کسایی که حتی از انگیزه او با خبر نیستن؟ فکر میکنه این چون بیرونش کردم اومده بینشو. کسانی که دامادش رو به قدر سونن، کسانی که اتا میخواستن خودش رو به قدر برسونن. واقعا چه انگیزه ای داشت که این تمام امرش اینو اونجا نگه داشت. سال دوم قولنتیان فصل پنج آیه چارده چونی میگه. زیرا محبت مسیح ما را مجاب ساخته است. چون که اینا در یافتیم که یک نفر برای همه مرد، پس همه مردن و برای همه مرد تا آنهایی که زندند از این به بعد برای خیشتن زیست نکنند بلکه برای او که برای ایشان مرد و رستاخیز نمود. ایشان بخاطر این که محبت مصیب واقعا مجابش ساخته بود. چون من نجاتی آفدم. چرا اون بیچارا سیها هایی که تو افریقا هستن اینجی رو ناشتمم؟ اونها میتونن اعضای ایمان بشنم و نجاتی آفدم و این دلیلی که میره و خداونن برکتش. اون خودش وقتی که بسیار پیر میشه، ناتوان میشه، اول زنش میاد اینجا، بر میگرده و بعد توی لندن فوت میکنه و بعد خودش. و درسایی که میگیریم واقعا از این تاریخ مسیحیت این از که خداوند از افراد استفاده میکنه و اونا این توانایی رو میده. و این نشون میده که مسیح زنده است هرچنکی در آسمان هم ما همچنان داره کار میکنه. روی زمین به خادمین عشق فیض میده. مهدومو دوت میبینیم. و همچنین میبینیم که گسترش مسیحیت نیاز داره به مبشرین کسانی که برن، حاضر باشن برای مسیح رنج بکشن. برن توی اونجا و حتی جونشونم بدن تا دیگران ایمان بیارن. ما نمیتونیم از راه اینترنت و محواره مهدومو مسیحی کنیم. خدابند باید یه عده از مبلغین و مثل من و شما فرا به خونه بریم توی ایران آذار ببینیم، آذارمون بدن، اما انژی رو برسونیم و خدا بندم کسی رو که اینگونه زحمت بکیشی برکاتشو میده و کسانی که انژی رو میشه اول نجات پیدا میکنه حتی اگر یک نفر هم نجات پیدا کنه در اصل این سختی هایی که فرد میمینه واقعا ارزششو داره یک نفر تا به عبد روحش رستگار میشه
زندگینامه یک مبلغ مسیحی به آفریقا: رابرت موفات
Series زندگینامه
نگاهی به زندگی و انگیزه یک مبلغ مسیحی که به آفریقا رفته و تمام عمرش را در آنجا به گسترش انجیل وقف کرد.
Sermon ID | 721963407293 |
Duration | 28:29 |
Date | |
Category | Podcast |
Bible Text | Matthew 28:16-20 |
Language | Persian |
Documents
Add a Comment
Comments
No Comments
© Copyright
2025 SermonAudio.