00:00
00:00
00:01
Transcript
1/0
از من خواسته شده تا به شما بگم که چگونه ایمان آوردم و این همیشه چیز پولناکی هست زیرا وقتی که ما شهادت خود رو میدیم اغلب اوقات ما احساس خود مهوری میکنیم احساس بزرگ بینی میکنیم و حتی خود رو به شکل محرفی میکنیم که ظاهرن یک قربانی هستیم و نه یک یاقی که خداوند ما رو نجات داده وقتی که به مردم نگاه میکنم که چگونه رفتار میکنن وقتی که به آینه نگاه میکنم و رفتارو خودم رو میبینم میبینم که آدمی دوست داره راجب خودش صحبت کنم ولذا باید بسیار مراقب باشیم در مورد شهادت خودمون که چگونه ایمان آوردیم من در یک مزرعه بزرگ شدم. در اونجا گاو و حیوانات رو بزرگ میکردیم. پس یک پسایی بودم که در مزرعه بزرگ شدم و پدرم یک فرد بی ایمان بود. مادرم ایمان داشت. در خانواده ما کسانی بودن که خدا و نیسای مسیح رو خدمت کرده بودن مادر من از کرواسی بود مادر بزرگم یک مسیح کرواسی بود و به خاطر ایمانش جفا و هزار زیادی دیده بود اگر شما اهل کرواسی بودی شما کاتولیک می بودیم همه اونا کاتولیک هستن اما مادر بزرگ من به خدا و ایمان میاره کاتولیک رو رها می کنه و دیگران احساس میکردم که یک خیانتکار هست به کرواسی اما اونجا که وضع رو بدتر میکرد این بود که تنها کلیسای انجیلی در جایی که زندگی میکرد در اون زمان یک کلیسایی بود که تعلق داشت به سربستان و بین کرواسی ها و سربی ها دشمنی هست وقتی که مادر بزرگم به اون کلیسا میرفت وضع رو بسیار بدتر میکرد اما در طول زندگی او و شهادت او مادر من هم ایمان میاره و وقتی کنینی که چگونه مادرش به خاطر مسیح رنج میکشه اون نیست ایمان میاره پدر بزرگ و مادر بزرگم از توی پدرم مباشرین مسیحی بودن که در برزیل زندگی کردن قبل از این که من به دنیا بیام برادر یکی داشتم که داگ اسمش بود و پدرم واقعاً همچنان که در ایکی از نامهاش نوشت زمینی رو که اون برادرم براش قدم میذاش پرستش میکرد و وقتی که من این نامه رو دیدم که جگونه پدر بزرگم به پدرم نوشته بود و پدر بزرگم به پدرم چون این میگه باب اسمی پدرم باب بود من خیلی میترسم برای تو و اون پسرت زیرا شینیدم که تو میگیم اون زمین رو که پسرم بر روش گاه بر میداره پرستش میکنه خداوند هیچ بوتی رو در زندگی فرقی تحمل نمیکنه و ایک روز برادرم از خونه بیرون میره و تصادف میکنه و در جامعی میره و به یک معناه پدر من با اون مرد برای پدرم اون همه چیز بود و من وقتی که به دنیا اومدم در سایه زندگی اون برادرم بود که مرده بود و این وضع سختی بود بسیار سخت بود برای من و در روی اون مذایه که زندگی می کرده این پدرم بی ایمان بود اما تنها چیزی که او به من یاد داد این بود که چگونه سخت کش باشم چگونه سخت کار کنم ما یاد دارم وقتی که 12 سالم بود به بیمارستان رفتم و دکتر به پدرم گفت تو این پسر رو می کشیم من هرگز پسری رو در این وضعیت ندیدم پشتش و دستاش رو می شکل تو باید دیگه از این شکل کار نکشیم اما به یک مناه این بسیار سخت بود اما ایک از بزرگترین عطایایه که پدرم به من داده من بچه ای نبودم که حل درس خوندن باشه و خودم رو به درس خوندن و مطالعه بدم اما بیاد دارم وقتی که به کالج رفتم در سال اول کلاس انگلیسی بود از من خواستن که یک مقاله رو بنویستن من نمیدونستم حتی چگونی یک جمعه رو بنویستن به انگلیسی اما وقتی که به آخر سار رسیدم من نمره ی اول آوادم. به چه لحظی را پدرم به من یاد که باید کار کنم. اینقدر کار کن تا انجام بشه. و این درس خوبی هست. همچنین برای پدرانی که این موضوع رو می شنووند و بچه هاشون رو درس می دند. به بچه هاتون تعلیم بدید ولی اونا یاد بدید که اینا نیاز دارن به مسیح و شخصیتشون باید شکل بگیر و اونا یک شخصیتی بدید و اونا میتونن هر کاری را انجام بدن و میتونن پایین کلاس باشن و با سخت کوشی خودشونو به جای مهم میبرسونن پدرم من کسی بود که واقعا از من میخواست سخت کار کنم اگر من در مدرسه به عنوان مثال در فوتبال یه گل میزدم اون میگفت تو میتونیسی سه گل بزنیم اگر در جایی در زمین ورزهش به عنوان مثال اگر پیروز میشدم اون میگفت تو میتونیسی بسیار بهتر زینباشیم همیشه این فشار بر روی من بود اون لیوان همیشه نیمه پر بود و مرد بسیار سخت گیری بود بسیار عصبانی بود بسیار قوی بنیه بود و هرناک و ترسناک من بیاد دارم یکی بار شیش نفر اومدن و جدار دوچار بس و جدل شدن و اونم اون شیش نفر نگاه کرد و گفت شما منو میشناسی من هر شیشتای شما رو خواهم زد همینجا و شما میدونی که من این کار رو میتونم بکنم و اونا ترسیدن این واقعا مرد قوی بونیه بود اما همیشه عصبانی بود همیشه نراحت بود مهم نبود چه روی میده کافی نبود همیشه نراحت بود و دوست عزیز اگر شما مسیر رو نداشته باشیم زندگی همینه. هیچ چیزی قادر نیست شما را راضی به ساسه. مگر خداوندی صاحب مصیب. و این رابطی ما بسیار سخت بود. من ترس زیادی از او داشتم. وقتی که 16 سالم بودم اوزا کمی داشت عوض می شد. من و پدرم رابطی ما کمی بهتر شد. به عنوان یک پسر من همیشه قدر کوتاهی داشتم و مثل برادرم نبودم اما وقتی که 16 ساله شدم به نظر میشه همه چیز عوض شد من فکر کنم اون سال کمی بلند شد قدم و کسی بودم که پدرم اکنون میتونست مغرور باشه از چون این پسر این وضع بهتر شد بود و بیا دارم یک روز روی مذاهب بودم و داشتیم حصار میکشیدم شما یک هلقه بلند سیم خاردار رو می گیرید و یکی یک سرش رو می گیره کسی سر دیگرش رو و این حصار رو می کشید برای اون حیوانات که توی مزه هستند و ما داشتیم صحبت می کردیم همتنان که گام می زدیم و حتی می خندیدیم و یک بار اون فریاد زد وقتی که فریاد زد من اونو گرفتم و هر دوی ما به زمین افتادیم و من وقتی که اونو چرخوندم دیدم که مرده اون دوچار سکتی قلبی شدیدی شد و در جا مرد در اون لحظه همه چیز در زندگی من عوض شد همه چیز من یک مسیحی نبودم اما کسی بودم که پسر خوبی محسوب می شد و در عرض چند هفته من مست به مدرسه می رفتم و تا تا اصلیم بازکتبال من رو بیرون انداختن جایی که درش کابیتان مودم همه چیز عوض شد و مردم به من نگاه میکردم و می گفتم این پسر بچه رو ببین بچه بیچاره نه من اون بچه بیچاره نبودم. من قربانی مرگ پدرم نبودم. این حقیقت ندارم. پدر من و مرگ او به من و جسم نفسانی من این توانایی رو داد که هر کاری که دوست دارم انجام بدم. دیگه اقتداری بالای سرم نبود. پدری بالای سرم نبود. هر کاری که دوست دارم میتونم انجام بدم. و هیچ کس نمیتونست به من بگه چه کاری باید بکنم و نکنم. پس من یک قربانی نبودم. من یک یاغی بودم. و هرچن در ظاهر یک پسر خوبی به نظر میرسیدم. اما در درون یک فرد شریعی بودم. فقط اون پدر هم بود که اجازه نمی داد اون شرارت ها خودش رو بروز بده. از شما بچه ها که در یک خونه مسیحی بزرگ شدی و پدر و مادری داری که از شما مراقبت می کنه و درست و غلط رو به شما نشون می ده و شاید این رابطه اونا هست و مسیح هست که به شما اخلاقیات رو میده و جلوی شرارت شما رو میگیره و چون شما خانوادت مسیح هست بدین معنا نیست که شما ایک فرد خدا پرستی شما میتونی خودت رو فریب بدی و حتی هیچ کس نفهمه و خودت هم نفهم این که خودت رو داری فریب میدی و وقتی که اون مانه برداشته بشه و وقتی که مراقبت والده این ایت نباشه تو بدل خواهی شد به شریر ترین فرد ممکن. بدل بگه ایک فرد شریر نمیشی بلکه آنچه را که در خفا بودی بروز خواهی داد و اگر اون رو در خودت میبینی نزد مسیحی بیا از اون بخواه تا تو رو نجات بده و عوض کنه من از کالج درسم تموم شد و نمی دهستم چه کار کنم و بیاد دارم یک روز دوی دادگاه بودم به هر علتی یادم نیست و... کاپیتان بازکتبال و یکی از معلمین من رو دیدم و گفتنه این فلانی میخوای به ارتش بری؟ من گفتم من نمیدونم چرا گفت این تنها جایی که میتونی بری یا جا توی زندون یا جا توی ارتش و این باعث شد من عصبانی بشم گفته نمیتونی تو این جامعه مثل آدم زندگی کنی و این باعث شد که من اینقدر عصبانی میشم که رفتم توی مدرسه مدیر مدرسه رو پیدا کردم خانم بسیار معدبی بود و گفتم من میخوام برم دانشگاه و یک دانشگاه خوبی رفتم دانشگاه کوچه که بودم و دانشگاه خوبی بود و میتونید مردم چگونه سعی میکنن افتخار کنن بگن من چنین میکدم چنان میکدم مشروب میکردم می جنگیدم احل دوا بودم احل بزن و بکو بودم من خودخواه ترین فرد ممکن بودم ایک فرد بیهوده و پوچی که شما تو عمرت ندیدی. همه چیز راجع به من بود. من میخواستم نمروهای خوبی بیارم تا وکیل بشم تا پول زیادی در بیارم. و بعد میرفتم به باشگا روزی سه ساعت وزنه میزدم. زیرا میخواستم قوی تر باشم از دیگر مردم قوی تر باشم. هر کایی را انجام میدادم تا مرکز توجه دیگران باشم. من میخواستم یک قهرمان باشم. پوچی و بیگودگی و حتی که شما بیشتر به خودت این توجه ها رو بدی و خودخواه بشی شما بیشتر و بیشتر احمق جلوه می کنیم. امپراتور لباسی برتنش نیست. و من این وضعیتم بود و همچنان که این کار انجام میدیم شما بیشتر و بیشتر دوچهاره توهم میشید و دوچهاره این میشید که تصور کنید یه آدم بسیار خوبی هستید و من بدل شدم به یک فرد دروغوی بزرگ بزرگ در این دروغوی که بتونید تصور کنید من بیا دارم یک بار داشتم دروغ میگفتم با یکی از دوستانم و این گفت من فردا نمیخوام کار کنم، فردا هوا خوبه نمیخوام میریم سرکار من گفتم خیال نیست بذاریم بریم پیش رئیس و من با اون رفتیم پیش سابکار و در جا دروغی رو ساختم و بعد اومدیم بیرون و اون دوستم به من نگاه کرد و گفت تو ترسناکی تو ترسناکی من گفتم منظور چیه؟ گفت من میدونستم تو داری دروغ میگی اما باور کردم و من این کار انجام می دادم. به راهتی دروغ می گفتم. داستان می بافتم. و یکی چیزهایی شگفتی که خداوند انجام داد اجازه نداد تا وجدان من محر بشه. هدچه که من بیشتر دروغ می گفتم بیشتر از خودم نفرت داشتم. و کار رول قدس مانه می شد تا دلم سخت بشه. اما همه چیز برای من دروغ بود. من اون دانشگاه رو ترک کردم زیرا میخواستم وکیل در زمینه نفت و گاز بشم و به دانشگاه در تکزاس رفتم و گفتم با خودم اینجا فرصت تازهی از من آدم تازهی خواهم بود اما وقتی به اونجا رفتم انسان دیگه ای نشدم فقط چند هفته بود تا بار دیگه من در همون دروح ها و بطالت ها گیر کردم زندگیم کاملا باطل و پوچ بود و دریافتم که من به دام افتادم. نمیتونم خودم را حوصل کنم. و گاهی من دیدم شما این کار انجام دادید. یعنی من صبح بیدار میشدم و بایستی میرفتم سر کلاس و بعد میرفتم توی همام و در اون تاریکی زیر دوش میستادم و احساس تاریکی میکدم. نه در بیرون بلکه در درانم. مثل یک تاریکی مطلق و ناومیدی کامل. چرا؟ چرا؟ یک چرای فلسفی نبود. این فقط تاریکی بود. هیچ امیدی نمی دیدم. هیچ چیزی نبود. مطلقا هیچ امیدی. و چون من آشق خودم بودم و میخواستم کسی باشم که دیگران به من توجه میکنن و مهم جلوه کنم مرتب باشگاه میرفتم و وزن میزدم و بدنسازی میکردم و همچنین استروید مصرف میکردم صرف این که عضولاتم قوی بشه و یاد دارم یک روز نیمه شب بیدار شدم و نمیتونستم بخوابم و بیادم توی دستم یک قطیه قرصی بود و با خودم میگفتم من میدارم این قرص ها مرا رو نمیکشم اگر همه رو بخورم نمیمیرم اما آی کاش چیزی بود که اینکار انجام میداد بسیار آدم بدبختی بودم و با خودم میگفتم من بدبخت ترین انسان روی کره زمین هستم و میدونید در ظاهر ممکنه فکر کنید این جهان جای زیبای هست اما من در اون چیزهایی که شما آرزوش رو دارید شرکت کردم من همه این تفریحات و اون میهمانی ها و بزم و اشونوش ها رو درش شرکت کردم من کسی بودم که دیگران من رو دوت می کردن به میمانی ها و پارتی هاشون من همیشه واقعا دلم می سوزه به حال این جوون ها که چه تصوراتی دارن من آدم های معروف رو می شناختم کسانی که زیبا بودن مودل بودن و من همیشه میخندم وقتی که یک مودل رو میبینم که تصویرش روی طبلوه تبلیغات زدن من این افراد از نزدیک میشناختم و من به جواب اونو هم میگم اون خانم زیبا رو میبینی من اون رو 4 ساعت 4 صبح دیدم که سرش دوی توالوته و استفراغ میکنه من اون رو بدون آرایش دیدم من اینها رو دیده بودم و با اونا بودم نشست و برخواست کردم و مگر رول قدس وجدان شما رو بیدار نسازه هرگز نخواهید دید که اون فردی که در ظاهر چقدر زیبا و خوشتی پس در باطن چقدر تاریک و ناومیده و من میدونستم زندگی من مصیبت باره. اما بدترین بخش این بود که من صرفاً یک فرد دروغگو و ظاهرسازم. همه چیز دروغ بود. و من میدونستم که اصیلش هستم. کسی ممکنون یک سآل سادی از من بپرسه و من نمیتونستم حقیقت رو بگم. داستان می گفتم چون می دونستم می تونم این کار را انجام بدم و ای که از دوستان من به من گفت فلانی تو می تونی یک وکیل بسیار موفق بشی چون بلدی خوب دروغ بگی من گفتم بله و در نهایت یا به زندان می افتم و یا خودکشی می کنم و من می دونستم که این آقابتم خواهد بود و بیا دارم یک روز نزیک های نیمه شب ساعت یک و نیمه شب در یک خوابگاه دانشگرده نشسته بودم و دیدم در اتاق داره کسی منو میزنه در رو باز کردم و اونجا خوابگاه دانشگرده موند و در رو باز کردم و یک جوونی بود که استاده بود و میلازد و گفت تو اعتمالاً مرو خواهی زد من به اون نگاه کردم و بهش گفتم وله اعتمالاً این کارو خواهم کرد نیمه شب اومدی در اتاق من اما اون گفت من میخوام چیزو به تو بگم من گفتم این بسرک دیوانه شده و گفت من میخوام به تو چیزی بگم. من گفتم خب بفرما. و گفت من دیگه نمیتونم تحمل کنم. من از تو میترسم. اما من از خدا بیشتر میترسم و دیگه نمیتونم این رو تحمل کنم. من گفتم خب جریان چیه؟ گفت برای دو هفته از که خداوند این روی دل من گذاشه که بیام و کلام این رو به تو بگم اما دیگه نمیتونم این کار رو نکنم و من نمیتونم بخوابم. این رو باید بهت بگم. من گفتم فلانی تو واقعا داری منو میترسونی چه اریان چیه؟ بفرما خدا چی بهت گفته که به من بگی؟ و اون گفت فلانی تو یک آدم بدبختی هستی و بدبخت باقی میمونی تا این که زندگی تو به مسیح بدیم این واقعاً برای من یک موضوع بسیار غریبی بود. از کجا اون شنیده بود که من آدم مسیبت دید و بدبختی هستم؟ وقتی که من این رو احساس می کردم این رو بر زبون نیواردم این از کجا شنیده بود که من یک آدم بدبخت و ناومیدی هستم؟ از کجا این رو شنیده؟ و بعد تا حدود 4.5 صبح ما با هم قدم زدین و او به من راجب انجیل صحبت کرد و در نها تام بهش گفتم فلانی من کلیس ها رو میدونم کاتولیک ها رو میدونم بابتی ها رو میدونم و هر دو گروه رو میدونم و من کاری با اینا ندارم کاری با دین و مذهب ندارم و او گف مهم نیست اما من راجب مذهب و کاتولیک و بابتی صحبت نمی کنم من راجب یک شخص صحبت می کنم شخص ایسای مسیح و تو را از او فراری نیست با ا و از اونجا بود که من شروع کردم به فکر کردن و مادرم توی چمه دونم یه دون انجیل گذاشته بود و من اون رو پیدا کردم و شروع کردم به خوندن اون رو باس کردم چند روز بعد و چونین گفت اون رو باز گدم و این آیه رو خوندم و ما انسان روزهای عمرشم جان علافه هست مانند گل سحرا می شکفت اما به وزش بادی از میان می رود و دیگر اثری از او بر جا نمی ماند و این مواقع شد عصبانی می شدم زیرا این رو می دونستم این دقیقاً بخشی از مشکل من بود. زیرا من پدرم بیاد داشتم. او بسیار حوشمند بود. بسیار قدرتمند بود. بهش احترام میذاشتن. اما وقتی که مرد، من بیاد دارم در مراسم تشریج جنازه و مردم اومدن توی خونه و من دیدم که اونا در مورد کارشون صحبت میکنن و اینا حتی دوستان عزیزش بودن. حتی بعضی از اونا میخندیدن و پدر من مرده بود و دنیا به راه خودش ادامه میداد و با خودم گفتم این دقی و مثل الف میمونیم، مثل گل سهرا. ما میمیریم و اثری از ما بر جا نمیمونیم. تو خواهی مود و اثری بر جا نمیمونیم. و بعد کتاب مقدس رو بر زمین گذاشتم. و با خودم گفتم خدایتو شکر میکنم که چیز رو من گفتی که میدونستم. اما بعد اون توبارو باز کردم بعد از چند لحظه و آیای بعد رو خوندم اما از ازل تا ابت محبت خداون شامل حال ترسندگان اوست و این واجهه ازل و ابت تأثیر امیقی روی من گذاشت و من مظامی رو می خوندم و به این دوستم گوش می ددم که راجب انجیل صحبت می کردم و کم کم شروع کردم چیز راجب انجیل در کنم و بعد یک روز توی کتاب خونه دانشگه دهی تکزاس بودم در اونجا یک برسی رو انجام می دادیم در مورد چاهای نفت پس دو گروه بودیم که علیه هم رقابت داشیم با گروه دیگه در دانشگاه دیگه از دو گروه هستن از دو دانشگده در حال رقابت هستن و در مورد اون جاهای نف و غیره باید یک برسیه انجام بدیم و بعد یکی از دخترها یعنی تنها دختری که توی گروه ما بود و من گفت فلانی امشب توی خانومهان پارتی هست چرا نمی آی؟ و من به این پارتی ها رفته بودم اما در اون زمان دیگه حتی پارتی رفتن رو هم رها کرده بودم. من فقط می رفتم توی یک مشروب خونه می نشستم اونجا و اونقد مشروب می خوردم تا از هوش برم. دو هفته با هیچ کس حتی صحبت نمی کنم. من در این شرحت بودم. و اینو می دانم چگونه حتی من می تونستم درست بخونم و دانشکده رو تموم کنم. تنها دلیلی که زنده بودم مشروب بود. اما در اون لحظه با اون نگاه کردم و گفتم نه من به پارتی تو نمی آم. و او و دیگه مردم به من نگاه کردن و لبخند زدن وقتی که دیدن با او صحبت می کنم و گفتم من به پارتی تو نمی آم. و او گفت چرا؟ و آنچه که به شما می گم این حقیقته. من بهش نگاه کردم. حتی بهش فکر نکرده بودم بهش نگاه کردم و اینو گفتم گفتم من به پارتی تو نمیام زیرا من به ایسای مسیح ایمان دارم و میخوام از او پیروی کنم وقتی که اینو گفتم من صورت این دختر رو دیدم و همچنین این دوستانم رو کسانی که مرو میشناختن کسانی که در دانشگده با من بودم و دیدم همه دارن به من نگاه میکنن و حیرت کردن این مردک واقعا داره چه میگه و شما این کارتونها رو دیدین که یک دفعه یک چراغی روشن میشه بالای سر شخص و این دقیقا واقعا به این شکل بود و من هنوز اون لحظه رو بیاد دارم و یک دفعه چرقه زد و من بهش نگاه کردم و به من نگاه کرد و من گفتم این دقیقا کاری که میخوام انجام بدم من از این کتاب خونه بیرون میرم و میخوام از ایسای مسیح پیداوی کنم من ایسای مسیح رو دوست دارم و میخوام از او پیداوی کنم و بعد پشت کردم بگو کتاب و وساله اون برداشم و از اون کتاب خونه اومدم بیران. اینگار کسی داشت من رو از اونجا بیرون میبارد. تنها چیزی که میدونستم این بود که خداوند من رو دوست داره و گناهان هم بخشوده شده. این تنها چیزی بود که میدونستم. به همین دلیلقت که ما به افرادی که مسیحی میشند و تازه ایمان آوردن باید بسیار بسیار مراقب باشیم. ما از راه توبه و ایمان به خداون ایسای مسیح نجات پیدا می کنیم. ما در وحل اول تأول روحانی این خودش رو همیشه به یک شکل نشون نمیده. به عنوان مثال من بسیار بسیار فرد شریری بودم اما در اون لحظه من فکر نمی کنم که فرد شریره هستم و باید توبه کنم و غیره. نه من این ها فکر نمی کنم. تنها چیزی که می دهستم این بود که خداون ایسای مسیح من رو دوست داره و من باید از اون پی ممکنه بگیم خب توبه ای نبود اما توبه بود بله این خودش رو به تدریج نشون داد هر روزه و هر روزه من بیشتر و بیشتر از شرارت خودم می دیدم و بیشتر دلم می شیکرس از این قناهان خودم و از وقتی که با افراد نوکیش صحبت می کنید باید بسیار مراقب باشید زیرا من دیدم کسانی که ابتدا ایمان می آرن اون اتمینانی از رستگاری ندارن زیرا این تغییر یک باره و بزرگ را احساس نکر اما جانتان ادوارس هم چون این تجربهی نداشت اما در نهایت چه اتفاقی روی داد توبه شروع میشه ایمان شروع میشه در صورت من بیاد دارم بسیار شاد بودم لفتم سوی در کتاب خونه در رو باس کردم و یکی از دخترها از اون سو میومد و بعدم فهمیدم که این شیش ماه بود برای من دعا میکن و چند تا دیگه از اون مسیح ها برای من دعا میکنن وقتی که در رو باس کردم اون دخترها که من گفت آ پول گفتم یه چی شده گفت چی شده پول؟ چه تفاقی افتد؟ من گفتم منظوره چه؟ گفت پول سورته ات سورته ات اصلا چی شده؟ چه تفاقی افتد؟ من گفتم نمیدونم من باید یاد دارم که واقعا میترسنم. من میترسنم یک انسان دیگه ای شدم. من اون تفاوت شدم. من یک آدم دیگه ای بودم. و بعد رفتم از اونجا و وقتی که دور شدم شروع کردم به دویدن و در نهایت اون رفیقه رو پیدا کردم. اسمش ماک بود. گفتم ماک من میترسنم. گفتم ماک من خودم نیستم. من عوض شدم. من نمیدونم چی شده. و بعد اون من رو نزید که از دوستانش آورد که اون رو نزد مسیح آورده بود و در اونجا زندگی می کنه یه مسیح قدیمی بود اسمهای مایک بود و رفتیم در خونش رو زدیم و مایک گفت چی شده اون دوستم گفت خب بهش بگو چی شده هر دوم اونا اسمش مایک بود و من گفتم من نمی دونم من ایمان دارم به یسای مسیح و من دیگه اون آدم قبله نیستم و من اون گفت مرد تکزاسی قویه کلی بود و زد روی پاشم و گفت فلانی تو از نو زاده شده و من گفتم معنیش چیه؟ معنی این چیه؟ که از نوزاده شده و من شاد بودم و این شادی یکونی ماه ادامه داشت و تنها چیزی که من بهش فکر میکردم ایسای مسیح بود و بعد اونا روز بعد برای من چند تا کتاب مسیح آوردن برای مطالب کتاب مقدس وغیره و من اینا رو سر کلاس میبردم و اون دوستان نگاه میکردم و میگفتم فلانی جریان چه؟ اینا چه بخریدی؟ چه بیخونی؟ اما من اون مرد قدیم نبودم و بیا دارم یک روز از دانشگره بیرون می اومدم و یک گروهی از جوانه ها رو دیدم که نشسته بودن و یکی استاده بود و صحبت میکرد براشون وعظ نمیکرد اما با اینا بعث میکرد و راج به انسانگراهی و تحول صحبت میکرد راج به این که اخلاقیاتی وجود نداره و شما آزادید و غیره اما من اینقدر عصبانی شدم که میدونستم این فرداره دروغ میگه پس رفتم در بین اون جمعیت اصاب کنید ای دیده ای نشستند چه پنجا نفر گوی کسی من رو هل میده رفتم روبراشی استدم و با صدای بلند گفتم فلانی شما یک دروغگو هستی و تو یک فریبکاری و تو داره همه اینا رو فریب میدی و این اولین موضعی من بود البته موضوعی من کمی عوض شده در صورت ودود یک ماه همه چیز عالی بود و اوضاع خوب بود. زیرا وقتی که خداوند کسی رو نجات میده از او مراقبت می کنه و بعد اتفاقی که افتاد یه روزی که این نزد من اومد و گفت فلانی تو که ای اون طعای طوبه را انجام دادی؟ من گفتم کدوم دعا؟ گفت دعایی توبه اون دعایی توبه که ای دعا کردی؟ و بعد با من نشست و توضیحی داد که چگونه باید دعا کنی و از مسیحی بخوایی وارد دلت بشی و من گفتم من این کار انجام ندادم و بعد برای چند ماه ادرقل 6 هفته اون ناراهتی و شک و تردید به ذهن من اومد. هر روز من میرفتم و میگفتم اگر من این دعا رو درست انجام ندم، اگر این رو درست نگم و از مسیح نخوام، من رو نجات میده. و در نهایت یک روز فهمیدم که این کاملا احمقانه است. من نجاتی افتد. من اون روز در کتاب خونه عوض شدم و مسیحی شدم. اما این اتفاقی که میوفته، وقتی که این تحول روحانی در من روی داد، من یک آدم بسیار فحاشی بودم اما در اون روز این تموم شد. مشروب خوردن تموم شد. دیگه چیزها تموم شد. اما چیزی که تموم نشد درو گفتن من بود. و شما میدونی درو گویان وارث ملکوت نخواهن شد. اما تغییر بزرگی روی داد در من. من باید نیتونستم دروغ بگم. اما وقتی که این کارو انجام می دادم، گوی خداوان یک نیزه رو در دلم فروه می کرد. هر بار که دروغ می گفتم. و بعد باید می رفتم و این فروه تنانه ترین کار ممکن است. بعد برمی گشتم نظر اون فرد و بشمی کنم فلانی من به دروغ گفتم. یا گزاف و گویی کردم. و این واقعا مثل یک شمشیر بود بسیار دردناک بود فرض کنید کسی یک شمشیر رو به گلوی شما بزنه و این دردناک بود هر بار که دروخ میگفتم و من این شکل بود که خداوند وقتی که ما نجات میابیم یک چیزهایی را از زندگی ما میگیره اما اجازه میده بعضی از گناهان باقی بمونه تا زمانی که از طریق اونها مرتب کار کنه و باعث باشه ما با فروتنی با اوسالک باشیم و دیگران را قضاوت نکنیم پس این مقدس شدن روند طولانی مدتی هست. دراصل من میدونستم که در اون لحظه که مسیحی شدم من میدونستم که واعث خواهم شد. دلیلشو که می دونستم این بود که وقتی که بچه بودم حدود دوازده، سیزده، چارده سالم من رویا می دنم، خواب می دنم و اغلب خودم رو می دنم در خواب که ایستادم در برابر یک پرده قرمز، یک پرده قرمز ساده و جلوم یک تریبونه چوبی هست و من وز می کنم و بعد من بیدار می شدم و گری می کنم و گفتم خداونده من نفرد دارم که واعز بشم و دعا می کنم می گفتم خدافنده من مذعی می شم اما قول بده که اگر مذعی شدم من رو واعز نکنیم من نمی خواهم واعز بشم و دراصورت می دونستم که وقتی که ایمان آوردم می دونستم که واعز خواهم شد و این چیزی بود که کم کم شروع شد و من شروع کردم، صحبت کردم با دیگران و من بیا دارم یک روز توی سحن دانشکته بودم و علامه می دادم به بچه ها و اون دخترهایی که قبلا با من به پارتی می رفتن من اونها این آگه مسیحی رو می دادم و بعد اونها می خندیدن و اون رو مچاله می کردن و آشخال دونه می انداختن و بعد دوستانا می اومدم و گفتم فلانی داری چه کار می کنی؟ تو دیوونه شدی؟ مذهبی شدی تو ایستادی وسط دانش کده و به دست بچه ها اعلام یه مسیحی میدی تو دیوانه شدی و بعد یک روز سه تا از اونها نزد من اومدن و من بهشون گفتم آیا تو میدونی مسیح برای گناهکاران مرده اونها گفتم بله ما به کلیسا میریم می دونیم و من گفتم مسیح برای من مرد اکنون چه کاری می تونم انجام بدم من به او تعلق دارم و جزی این کاری از دستم بر نمیاد و بعد تلاش و تقلهای زیادی بود در اون زمان و اون چی که من می خواهم با شما در میان بگذارم این از که حدود دو سال قبل، سه سال قبل کسی داشت با من صحبت می کرد و گفت فلانی ما نمیخوایم شما را باعث بشه و غرور پیدا کنی اما میخواییم دو مطلب رو باید بگیم اولا تو بسیار شجاح هستی تو در برابر مردم میستی و مطالب رو میگی هرچند که میدونی مردم ازت نفرت پیدا میکنن دومه تو حقیقت رو میگه و این ها رو من گفتم من زیاد راجبش فکر نکنم بعد سوار ماشین شدم و رفتم به اون کلیسای که بادرش وعز میکدم وقتی که از ماشین پیاده شدم یک باره متوجه شدم اونا چه گفتن و من شروع کردم به گریه کردن و مجبور شدم برم تو یه اتاقی در اتاق رو ببندم و دلیلی که ناراض شدم و گریه میکردم این بود که شجاعت و حقیقت گوی قبل از این که من مسیحی بشم هرچند که من باشگاه می رفتم و ورزشکار بودم اما بسیار ترسو بودم و حتی به این دلیل من وزنه می زدم که کمی به خودم اعتماد به نفس داشته بشم من حتی اگر جنسی رو می خواستم به فروشگاه برگردونم تا اون رو پس بدم جرعتش رو نداشتم می ترسیدم میترسه اینمه کسی از من عصبانی بشه و بعد به گذشته نگاه میکنم و با خودم میگم اگر تنها چیزی که من رو مجزامی ساخت از ایگران این بود که من یک دروگوی بزرگ بودم بیش از هر کسی دیگه ای که میشه ناخدم من دروگو بودم و با خودم گفتم اکنون مردم به من نگاه میکنن و میگن فلانی شجاعه و حقیقت رو میگه ترسویتی که قبل از این که ایمان بیارم من فرد ترسو و بسیار دروگوی بودم و دوست عزیز من به همین وز باقی میموندم ترسو ترین فرد ممکن و دروگو ترین فرد ممکن مگر به خاطر فیض خداون ایسای مسیح فیض خداوندی که من رو متفاوت ساخت و بعد من زندگی نامه ی جورج موله رو می خوندم شما بیاد دارید که ایشون میلیون ها دولار بهش پول دادن و وقتی که مرد هیچی نداشت مگر اون لباسی که بردنش اما از هزاران یتیم مراقبت میکرد. اما همه او رو میشناختند که او کسی هست که هرگز دست به انبال مردم نمیزنه و از اون پولی که بهش دادن در راه خداوند استفاده میکنه. اما همین فرد جورج مولر قبل از این که مسیحی بشه کسی بود که دوزی میکرد حتی از پدر خودش دوزی میکرد و اون رو به خاطر این کلاه برداری و ندادن پول مردم به زندون انداختن و ایا این چیزی غریب نیست خداوند اون چیزی رو که وجود نداره درما نیست درما قرار میده تا جلال به نام او برسه و این همیشه به خاطر فیض خداوند ما ایسای ماسیه گاهی من به بچه هم نگاه میکنم و از اونا میپرسم آیا فهمی کنی من پدر خوبی هستم و مادرت رو دوست دارم و اونا میگن بله و من میگم دنها دلیل که شما میتونی این رو بگی اینه که خدای زنده کاری برای پدر تو انجام داده دیرا پدر تو هرگز قادر نبود ازدواج کنه هرگز قادر نبود از بچه ها مراقبت کنه زیرا اسیر گناهان خودش بود و اگر چیز خوبی در پدرت می بینی این کار رو خداوند مایسای مسیقی در او انجام داده بعد از این که من نجات پیدا کردم و ایمان آوردم من به یک کلیسای خوبی رفتم یک کلیسای مستقل تحمیدی بود و شبان اون کلیسا یکی از افراد بسیار غریبی بود که من تا به حال دیدم اینجون یک فرد اصلاحی نبود اما من تا به امروز کسی رو ندیدم که با چونین قدرتی وست کنه این فرد پر از روح القدس بود و تا مدتی که من در اونجا بودم ایک مرد پیری بنوان برادر پیت کتابهایی به من داد در مورد جورج مولر و زندگی نامه او و این که چرا بیداری روحانی تغییر می کنه و کتابها در مورد کسانی که دعا می کردن و این که چگونه باید دعا کنیم و من وقتی که اون فرد رو می دهدم که چگونه ورز می کنه هر روزی یک شمبه و خوندن اون کتاب ها باید شد چیزی رو در کنم دریافتم که مسئلیت هچن رب داره به آموز ها آموز ها بسیار مهمه اما تنها آموزه نیست در مورد زندگی و قدرت زندگی مسیحی قدرت برای زندگی کردن قدرت خدا که در درون ما هست و من اینو به شما میگم زیرا بسیار مهمه و من نمیتونم زندگی مو جدای از این به این شکلی درک کنم. من بیادرم بعد از متد این که مسیحی شدم خداوند در دل من کار میکرد و به من توانای دعا رو داد که من نمیتونم اون رو تکرار کنم. روزی یک ساعت دعا میکردم و بعد روزی دو ساعت و گاهی روزی سه ساعت دعا میکردم. تقریباً دیوانه شده بودم. توی یک کافی شاب کار می کردم و به مزین که از اونجا به خونه می آمدم به کتاب خونه می رفتم از کتاب خونه به خونه می رفتم یازده شب شنو می کردم به دعا کردم تا یکی صبح دوه صبح و بعد بیدار می شدم دعا می کردم و بعد صبح می رفتم سر کار و این ماها و ماها ادامه داشت دعا می کردم به مدت طولانی و این شاید به نظر شما غریب برسم اما تصمیم گرفتم که من یا خدا رو بشناسم و یا بمیرم من خدا رو میشناختم من از نوزاده شدم اما در من این تمایون و تا او رو بشناسم و قدرت او برای من یک واقعیت بشه و قدرتششو در زندگی داشته باشم و بعد میرفتم توی اون کمات از اون بیرونه میومدم مگر خداوند با من دیدار کنه یا از من دیدار کنه و یا بمیرم و پونتر دقیقه بعد به خواب میرفتم و بعد دوستانم میومدم و میگفتم چه میگونی دیوانه شدی؟ و ساعت آلار می بذارم. هر پونزه دقیقه این زنگ می زد. زیرا من چون سخت کار می کردم به خواب می رفتم. گاهی وقتی دعا می کنم به خواب می رفتم. بس این ساعت من رو بیدار می کرد و شروع می کردم به دعا کردن و بعد ساعت رو دوباره کوک می کردم و دوباره به خواب می رفتم و به این شکل ماها ادامه داشت و تنها دعایی که می کردم این بود. خداونده چههل و هفت روزی که من دارم دعا می کنم و هنوز خودتو بر من عاشقار نکردی تو به من گفتی اگر جویای تو بشم تو رو خواهم یافت و من جویای تو هستم و بعد خداونده اکنون نود و پنج روزی که دعا می کنم و کاری که می کنم این بود که فقط می نشستم و دعا می کردم خداونده منتظرم من نمیرم من اینجا نشستم این دعای منه من تک نمی کنم تو رو من از اینجا نمیرم و به این شکل می نشستم و منتظر بودم و من فراموش نمی کنم یک روز با دانشگده به تحتیلات می نفتیم و واقعا خداوند می خواست که با این تحتیلات برم و این در غرب تکزاس بود جایی بود که کوهستانی بود و حدود 3-4 روز اونجا بودم و اگر کسی من رو در اونجا دیده بود پولیچ رو صدا می کرد جالب بود من می رفتم بالای اون تپه و سنگهایی رو بر می داشتم و اینها رو پرتاب می کنم با حاسمون و می گفتم آیا این در رو زد آیا این درو زد آیا مرو میشی نوی من هنوز اینجا هستم هنوز منتظرم کجایی؟ کجایی؟ کجا اصول قدرت خداونده خدای الهجا خدای ایلیا کجایی؟ و بعد برگشتم به دانشگره و یک شب من دعا میکردم و گریه میکردم مدتی بود که مسیحی شدم اکنون داشتم گریه میکدم و میگفتم هنوز اینجا منتظرم سه ساعته که میگذاره هنوز منتظرم هنوز منتظرم اینجا نشستم هنوز اینجا و یک بار فریاد زدم ای پدر خواهش میکنم بعضی از شما ممکنه باور نکنید. من اهمیتی نمی دم. شاید با من موافق نم باشید. اما در اون لحظه خداوند وارد اون مکان شد به شکلی که من به زمین خوردم. و نمی دم چند ساعت بر روی زمین افتاده بودم. و سرم رو با دستان پوشیده بوندم و فکر می کنم که به شکلی من کف گفتم و یا خداوند از من خسته شده و اومده اونجا و من افتاد بودم روی زمین نمی تونستم خودم رو کنترول کنم می لرزیدم من مجاب شده بودم که ماشین های آتش نشانی اومدن و پولیس اومده و همه اینا بیرون اون دانش کده هستن گوهی آتش از آسمان فرو ریخته بود و من نمیدونم چند ساعت طول کشید و من در اون شرایط بودم اما وجودم بعد از مدتی پر از شادی گشت ایک شادی غریبی من رو فرو گرف و ممدت ساعتها من نمیدونم کاری انجام بدم شرایط بسیار غریبی بود و از اون روز همه چیز عوض شد همه چیز عوض شد، اما حضور خدای زنده به شکل غریبی اونو احساس کردم و در یافتم که خدای زنده صرفاً مطلبی نیست که راجبش میخونیم، بلکه یک فجود حقیقی هست و آنچه که در عهد جدید میخونیم. کاملاً واقعیت داره. خدای زنده یک حقیقت ماورا طبیعی یک شخصه که او دعای قومش رو میشه نوه و اون خدای هست که با قوم خودش خواهد بود و اونا رو یاری میده و توانای میده و نمیشه او رو نادیده گرفته. و این حقیقت بزرگی بود که من اون رو به شکل تجربی احساس کردم. خدای ما یک خدای زنده و حقیقیه. ما به بچه هامون آموزه ها رو تعلیم میدیم. میخوایم اونا فرا بگیرن که مذامیر و یا امثال سلیمان معناهش چه هست. اما اونو با در وحله اول یاد بگیرن که خدای زنده و حقیقیه یک شخصه که وجود داره و هست و میشه او را شناخت و با او دوست شد و قدرتش رو در زندگی تجربه کرد. اما دوست عزیز بذارید مطلبی رو برای شما بگم. ما نباید به دنبال تجاربی باشیم که دیگران داشتن. هیچ دو فردی مثل هم نیستن. تجارب ما متفاوت خواهد بود. اما آنچه که باید بدونیم نه که مسئلیت وجود داره که که به شما اجازه میده هر جوری دوست داری زندگی کنه اما مسیحیت راستی نیست هست که رابطه ی شماست با خدای زنده روح مسیح در دل شما که شما رو عوض می کنه بدل می سازه به فردی که مشتاق خداوند هستید که عاشق ایسای مسیح هستید و حاضرید همه چیز رو از دست بدید تایی که از شاگردان مسیح باشید شما باید بدنبال چونین مسیحیتی باشید خدای زنده که با شما دیدار می کنه شما رو عوض می کنه و ریسمان های محبت شما رو بدنبال خودش می کشه و هر گز هر گز شما رو ترک نخواهد کردم
لاف زنی در غربت: شهادت ایمانی
Series زندگینامه
A Liar and a Coward
پل واشر زندگینامه مختصر خود را تعریف می کند و اینکه چگونه خداوند عیسی مسیح او را نجات داده و از او انسانی تازه ساخت
Sermon ID | 42024527443342 |
Duration | 42:23 |
Date | |
Category | Testimony |
Bible Text | Psalm 103:15-16 |
Language | Persian |
Documents
Add a Comment
Comments
No Comments
© Copyright
2025 SermonAudio.